لزوم سادهزیستی رهبران دینی
این گفتار لطیف هم از عالم جلیلالقدر مرحوم وحید بهبهانی(رض) كه از اعاظم علمای عصر خود بوده است، نقل شده: روزی یكی از عروسهای خود را دید لباسی از جنس و سنخ لباس زنهای اعیان و اشراف پوشیده است! ناراحت شد. پسرش یعنی شوهر آن خانم را خواست و توبیخش كرد كه چرا باید زن تو (عروس من) اینگونه لباس پوشیده باشد؟! پسر هم كه مرد عالمی بود دلیل از آیهی قرآن آورد و گفت: خدا فرموده است:
«قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِینَةَ اللهِ الَّتِی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَالطَّیباتِ مِنَ الرِّزْقِ...»؛[1]
«[ای رسول] بگو: چه كسی زینتها و نعمتهای خدادادی و خوراكهای طیب را] برای بندگان خدا حرام كرده است...»؟
آقا فرمود: این را من هم میدانم. من نگفتم: نوشیدن و پوشیدن و مسكن و مركب خوب داشتن حرام است. اینگونه ممنوعیتها و سختگیریها در دین ما نیست ولی یك مطلب دیگری اینجا هست و آن اینكه ما امروز پیشوای دینی مردم محسوب میشویم، زندگی ما باید آرامبخش روحی فقرا و تنگدستان از مردم باشد! آنها كه نمیتوانند با ثروتمندان و اعیان و اشراف جامعه همدوشی كنند طبعاً ناراحت میشوند. تنها مایهی تسكین آلام روحی آنها ما هستیم كه وقتی زندگی سادهی ما را میبینند، آرامش خاطر پیدا میكنند و میگویند باكمان نیست آقا هم مثل ما زندگی میكند. حال اگر ما هم به رنگ اغنیا درآییم، آن یگانه مسكّن آلام روحی را هم از دست آن بینوایان گرفتهایم. ما كه نمیتوانیم وضع موجود را دگرگون كنیم پس حدّاقلّ این مقدار همدردی با ضعیفان را داشته باشیم و خود را همرنگ با اغنیا نسازیم!
آری؛ او و امثال او هستند كه حقّ دارند بگویند:
اَلْحَمْدُللهِ الَّذِی جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلایَةِ اَمیرِالْمُؤمِنینَ وَ الأَئِمَّةِ(ع)
وگرنه تمسّك به ولایت امیرالمؤمنین تنها با گفتن این جمله حاصل نمیشود! مكتب فضیلتپرور امیرالمؤمنین(ع) در دامن خود انسانهایی از مردان و زنان میپروراند كه راستی عظمت و جلالت و حرّیت و آزادگی روحیشان دلها را میلرزاند و چشمها را خیره میسازد. به عنوان نمونه از گروه زنان در تاریخ تشیع نام سوده بنت عماره به چشم میخورد. این زن از قبیلهی هَمْدان بوده و قلبش از حبّ امام امیرالمؤمنین(ع) موج میزده. اساساً قبیلهی همدان كه تیرهای از مردم یمن بودند از آن جهت كه به دست امیرالمؤمنین(ع) مسلمان شده بودند؛ زن و مردشان از شیعیان با اخلاص و فداییان حقیقی آن حضرت بودند از این لحاظ، سوابق درخشانی در تاریخ اسلام و تشیع دارند.
سوده كه ذوق شعری هم داشته است در جنگ صفّین با سرودن چند شعر مهیج و آتشبار كه به وسیلهی سربازان مجاهد در میدان جنگ خوانده میشد؛ احساسات سپاهیان امیرالمؤمنین(ع) را تحریك كرد و به آنها نیروی ثبات و استقامت بخشید آنچنان كه حملهی سختی به لشكر معاویه بردند و نزدیك شد كه شیرازهی لشكر از هم پاشیده شود و معاویه شكست قطعی بخورد و... لذا این اشعار آن روز، معاویه را چنان آتشی كرد كه كینهی آن زن شیردل را در دل گرفت و دنبال فرصتی میگشت كه انتقام آن روز را از وی بگیرد.
این جریان گذشت و امیرالمؤمنین(ع) به شهادت رسید و معاویه حاكم مطلق بر امّت اسلامی شد و بُسْربن اَرْطاة را كه آدمی بیرحم خونخوار بود و بغض و عداوت شدید نسبت به امیرالمؤمنین(ع) داشت حاكم و فرماندار بر قبیلهی همدان كرد. او چون می دانست آن قبیله از دوستان امیرالمؤمنین(ع) هستند؛ بنای اذیت و آزار بر آنها گذاشت؛ مالیاتهای سنگین بر آنها بست و هر كس لب به اعتراض میگشود اموالش را مصادره میكرد و سپس گردن میزد! مردم بیچاره هم كه میدانستند او تمام این اختیارات را از شخص معاویه گرفته است از هرگونه اقدام و چارهاندیشی مأیوس بودند و جز سوختن و ساختن چارهای نمیدیدند.
سوده كه دادخواهیها و انساندوستیها و عدالتپروریهای علی(ع) را دیده بود. از مشاهدهی آن همه مظالم و بیدادگری های فرماندار معاویه به ستوه آمد. از طرفی هم میدید مردان و جوانان قبیله چنان مرعوب بیدادگریهای او شدهاند كه انتظار هیچگونه اقدامی از آنها نمیرود! ناچار به فكر افتاد كه شخصاً چارهای بیندیشد. روی همین فكر با عزمی راسخ مردانه سوار شتر شد و راه طولانی حجاز تا شام را در پیش گرفت و یكراست به دربار معاویه وارد شد و از دربان خواست برای ورود او اجازه بگیرد. گفت: به معاویه بگو، سوده بنت عماره است و قصد ملاقات دارد. همین كه معاویه اسم سوده را شنید او را شناخت كه همان زن با شهامتی است كه در صفّین دلش را به درد آورده است. او سوده را در آسمان میجست و اینك او با پای خود به دربار معاویه آمده بود! خیلی خوشحال شد و گفت: بگو وارد شود. تا چشم معاویه به سوده افتاد گفت: هان ای زن! تو همان نیستی كه در صفّین با اشعار رزمی خود سپاهیان علی را علیه من تشجیع كردی؟ سوده بدون ترس و وحشت گفت: بله، من همان زنم و آن اشعار را هم آن روز من گفته بودم و امروز هم هیچ معذرتخواهی نمیكنم. امّا معاویه! آن روز، گذشته و جنگ صفّین تمام شده است، تو گذشته را نادیده بگیر و سخن از حال به میان آور. معاویه گفت: نه، من كسی نیستم كه گذشتهها را فراموش كرده باشم. سوده گفت: من نگفتم تو فراموش كردهای، گفتم گذشته را نادیده بگیر. من امروز بهمنظور دیگری از حجاز پیش تو آمدهام. معاویه كه آدم زرنگ و خونسردی بود گفت: بسیار خوب! گذشته را نادیده گرفتم، بگو حال برای چه آمدهای؟ سوده گفت: معاویه! تو امروز زمامدار امّت اسلامی شدهای. مقدّرات یك ملّت عظیمی را به دست گرفتهای. از خدا بترس. روز قیامت و حسابی در كار است. خداوند قهّار منتقم دربارهی حقوق از دست رفتهی مردم از تو بازخواست میكند. تو مرد خونخواری را بر ما مسلّط كردهای كه همچون خوشههای گندم ما را درو میكند. از روزی كه میان ما آمده، مردان ما را میكشد، اموال ما را تصاحب میكند، مانند گاو مستی كه در علفزار افتد، حقوق ما را پایمال میكند و از هستی ساقطمان میسازد.
اگر ملاحظهی فرمانبرداری تو نبود؛ ما خود میتوانستیم دسته جمعی به پاخیزیم و حساب او را یكسره نماییم ولی گفتم بهتر این است كه مستقیماً به تو مراجعه كنم و شكایت او را نزد تو آورم. حال اگر او را عزل كردی؛ بسی خشنود میشویم و از تو تشكّر میكنیم وگرنه خود میدانیم و عامل تو. معاویه از این حرف سخت برآشفت و فریاد كشید: هان ای زن! تو چنان گستاخ گشتهای كه در حضور من این گونه سخن میگویی و مرا از قیام و انقلاب قبیلهات میترسانی؟! به خدا قسم هم اكنون دستور میدهم تو را با نهایت ذّلت و خواری بر شتر چموشی سوار كنند و به سوی بُسربن ارطاة بفرستند تا به هر نحوی كه او مصلحت دید دربارهی تو حكم كند!
زن بیچارهی مظلومِ ستمدیده این سخن را كه شنید ساكت شد و سر به زیر انداخت. چه بگوید؟! وقتی بنا شد یك آدم پست رذل نانجیب كه بویی از انسانیت نبرده است بر مسند قدرت بنشیند و همه گونه وسایل زدن و كوبیدن در اختیارش باشد، صدا را در گلو افكنده ابروها را در هم بكشد و پاها را محكم بر زمین بكوبد كه آهای میزنم، میبندم، میكُشم... بدیهی است كه نه منطق میفهمد و نه حرمتی سرش میشود.
بعضی هستند كه اصالت و نجابت و انسانیتی دارند! وقتی به مقام و منصبی برسند خود را گم نمیكنند و مست بادهی مقام و منصب نمیشوند. بلكه افتادهتر و متواضعتر میشوند و با مهربانی و احترام و ادب با مردم مواجه میشوند. امّا بعضی بیچارهها، اصالت و نجابت سرشان نمیشود و مدّتی هم محرومیت كشیدهاند، ناگهان خود را پشت میزی میبینند كه چند نفری هم مقابلشان ایستادهاند دیگر واویلاست! یابویی كه علف خشكیدهی بو گرفته هم پیدا نمیكرد؛ اینك یك من جو مقابلش بریزند، دیگر چیزی جلوگیرش نخواهد شد. شیهه میكشد،گاز میگیرد و جفتك میپراند و هنگامهای برپا میكند.
عكسالعمل نانجیبانهی معاویه
معاویهی نانجیب بنا كرد در مقابل یك زن مظلوم بیپناه، چموشی كردن و عربده كشیدن. زن با كمال وقار و متانت بدون اینكه خود را ببازد چند لحظهای سكوت كرد و سر به زیر انداخت. بعد همانطور كه چشم به زمین دوخته بود دو بیت شعر سرود و شروع كرد آهسته و آرام آن را خواندن:
صَلَّی الاِلهُ عَلَی رُوحٍ تَضَمَّنَها قَبْرٌ / فَاَصْبَحَ فیهِ الْعَدْلُ مَدْفُوناً
قَدْ حالَفَ الْحَقَّ لا یبْغِى بِهِ بَدَلاً / فَصارَ بِالْحَقِّ وَ الْاِیمانِ مَقْرُوناً
«درود و صلوات خدا بر روان پاك آن بزرگمردی باد كه وقتی زیر خاك رفت حقّ و عدالت را هم با خود زیر خاك برد. او با حقّ و عدالت پیمان بسته بود كه جز راه حقّ و ایمان نپیماید و لحظهای از حقّ جدا نشود».
این دو بیت را خواند و بیاختیار گریه كرد. معاویه كه اندكی تحت تأثیر قرار گرفته بود گفت: هان ای سوده! این شخص كه گفتی و او را ستودی كه بود؟ گفت: او به خدا قسم مولا و سرور من امام امیرالمؤمنین علی(ع) بود. گفت: مگر علی(ع) دربارهی تو چه كرد؟ گفت:معاویه! وقتی او شخصی را برای گرفتن زكات میان قبیلهی ما فرستاد، عامل آن حضرت نسبت به ما اجحافی كرد، من برای شكایت پیش علی رفتم. وقتی رسیدم؛ مشغول نماز بود؛ همین كه احساس كرد كسی وارد شده و كاری دارد نمازش را كوتاه كرد و با كمال رحمت و مهربانی پرسید: با من كاری داری؟ گفتم: مردی را كه میان ما فرستادهاید نسبت به ما اجحافی روا داشته است؛ به شكایت از وی آمدهام. وقتی علی این حرف را از من شنید رنگش متغیر شد و گریهكنان دست به آسمان برداشت و گفت:
«اَللّهُمَّ اَنْتَ الشّاهِدُ عَلَی وَ عَلَیهِمْ وَ اِنِّی لَمْ آمُرْهُمْ بِظُلْمِ خَلْقِك»؛
«خدایا! تو خود شاهد بر من و بر عُمّال من هستی. من به آنها دستور ظلم به آفریدگان تو را ندادهام».
بعد صفحهای برداشت و روی آن نوشت:
«بِسْمِ الله الرَّحْمن الرَّحیم «...قَدْ جاءَتْكُمْ بَینَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأوْفُوا الْكَیلَ وَ الْمِیزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أشْیاءَهُمْ...»[2]»؛
بعد خطاب به عاملش نوشت؛ از لحظهای كه این نامهام را خواندی از كار بركناری. آنچه اموال از مردم گرفتهای نگه دار تا عامل دیگری بفرستم. اموال را تحویل او بده و خود به نزد من بیا. با همین چند جملهی كوتاه آن عامل را عزل كرد. معاویه! آن رفتار علی(ع) بود با من و این هم رفتار تو!
شگفتی معاویه از سخنان سودهی همدانی!
معاویه سخت تحت تأثیر قرار گرفت و به منشی خود دستور داد برای بسربنارطاة فرمانی بنویسد كه آنچه از سوده گرفته به او پس بدهد و با او خوشرفتار باشد. سوده گفت: آیا این فرمان تنها متعلّق به من است یا برای همهی قوم و قبیلهی من؟ گفت: تنها برای توست. گفت: من هم نمیخواهم! این برای من ننگ است كه خودم را از قوم و قبیلهام جدا كنم. اگر برای همهی قومم مینویسی؛ میبرم وگرنه كه بگذار من هم با سرنوشت آنها شریك باشم. دستور داد بنویسند، این زن با قوم و قبیلهاش در امان باشند و اموالشان را به صاحبانشان برگردانند. آنگاه با یك دنیا تعجّب و حیرت گفت: ای عجب! مگر سخنان علی(ع) چقدر به شما جرأت و شهامت داده است كه در حضور من اینچنین آزادانه و بیپروا سخن میگویید؟![3]
به هر حال ما هم از صمیم قلب میگوییم:
اَلْحَمْدُللهِ الَّذِی جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلایَةِ اَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الاَئِمَّةِ(ع) .
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج وَ اجْعَلْنا مِنَ الْمُنْتَظِرینَ لِظُهُورِهِ وَ اجْعَلْ خاتِمَةً أمْرِنا خَیْراً
والسّلام علیکم و رحمة الله و برکاته
پایان
خودآزمایی
1- چرا مرحوم وحید بهبهانی(رض)، پسرش را به خاطر لباس همسرش(عروسش) توبیخ كرد؟
2- به چه دلیل، بُسْربن اَرْطاة بنای اذیت و آزار بر قبیلهی همدان گذاشت؟
3- چرا معاویه دستور داد که قبیله همدان در امان باشند و اموالشان را به صاحبانشان برگردانند؟
پینوشتها
[1]. سورهی اعراف، آیهی ۳۲.
[2]. سورهی اعراف، آیهی ۸۵.
[3]. سفینةالبحار، جلد ١(سود)، صفحهی ۶۷۱.
دفتر نشر فرهنگ و معارف اسلامی مسجد هدایت
آیت الله سید محمد ضیاءآبادی